جدول جو
جدول جو

معنی فتنه گشتن - جستجوی لغت در جدول جو

فتنه گشتن
(دِ / دَ گُ تَ)
فتنه شدن. مفتون شدن. فریفته شدن:
از گروهی که با رسول و کتاب
فتنه گشتند بر یکی فرناس.
ناصرخسرو.
رجوع به فتنه شود
لغت نامه دهخدا
فتنه گشتن
فتنه شدن بنگرید به فتنه شدن فتنه شدن فریفته گشتن عاشق شدن
تصویری از فتنه گشتن
تصویر فتنه گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
فتنه گشتن
((~. گَ تَ))
شیفته شدن، آشوب برپا شدن، فتنه شدن
تصویری از فتنه گشتن
تصویر فتنه گشتن
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فتنه نشان
تصویر فتنه نشان
آنکه فتنه و آشوب را فرومی نشاند و آرامش را برقرار می سازد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فتنه شدن
تصویر فتنه شدن
مفتون شدن، فریفته شدن، شیفته شدن
فرهنگ فارسی عمید
(دِ / دَ کَ دَ)
مفتون شدن. (یادداشت بخط مؤلف). فریفته شدن. سخت پای بند گشتن:
بر خواب و خورد فتنه شدستند خرس وار
تا چند گه چون او بخورند و فرومرند.
ناصرخسرو.
فتنه فروکشتن از او دلپذیر
فتنه شدن نیز بر او ناگزیر.
نظامی.
ابتدای توبه او آن بود که بر کنیزکی فتنه شد چنانکه قرار نداشت.... (تذکرهالاولیاء عطار). رجوع به فتنه شود
لغت نامه دهخدا
(تَعْ کَ دَ)
سوراخ گشتن. سوراخ شدن. شکاف برداشتن. رخنه شدن:
زآن نکرد آهنگ شیر شرزه از بیم سنانش
رخنه گشتی چرخ و جستی برج شیر از آسمانش.
فرخی.
در عافیت آبادت از رخنه درآمد غم
پس رخنه چنان گشتی کآباد نخواهی شد.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِگَ دی دَ)
ستوه شدن. عاجز شدن. درماندن:
چو از می گران شد سر باده خوار
سته گشت رامشگر و میگسار.
اسدی.
که شد مرگ از آن خوار بر چشم خویش
سته گشت و نفرید بر خشم خویش.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(اَ یِ دَ)
تنگ شدن. کم وسعت گردیدن. ضیق گشتن. مقابل فراخ شدن:
هنوزت نگشته ست گهواره تنگ
چگونه کشی از بر باره تنگ ؟
اسدی.
این همه کارهای پهن و دراز
تنگ و کوته به یک نفس گردد.
خاقانی.
، سخت و دشوار گشتن. تنگ شدن. در مضیقه شدن:
بگشتند از اندازه بیرون به جنگ
ز بس کوفتن گشت پیکار تنگ.
فردوسی.
- تنگ گشتن جهان بر کسی، تنگ شدن عالم بر او. سخت و دشوار شدن جهان بر وی:
ز رستم کجا کشته شد روز جنگ
ز تیمار بر ما جهان گشت تنگ.
فردوسی.
ز هر سو به تنگ اندر آورد جنگ
برو بر جهان گشته از درد تنگ.
فردوسی.
- تنگ گشتن کار، تنگ شدن کار. سخت و دشوار گشتن امری. صعب ومشکل گردیدن کاری: چون کار بر... تنگ گشت یک خروار زر هدیه فرستاد. (تاریخ سیستان).
، غمگین گشتن. آشفته خاطر گردیدن. اندوهناک گشتن. و با دل ترکیب شود:
دل شیده گشت اندر آن کار تنگ
همی بازخواند آن یلان را ز جنگ.
فردوسی.
رجوع به تنگ شدن و تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ کَ دَ دَ مَ جِ)
بخشم آمدن. غضب کردن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
ز کین تند گشت و برآمد ز جای
ببالای جنگی درآورد پای.
فردوسی (از لغت فرس اسدی).
حقیقت ندانم چه گویی همی
در این تند گشتن چه جویی همی.
شمسی (یوسف و زلیخا)
لغت نامه دهخدا
(مُ ضَ عَ)
تباه گشتن. تبه گردیدن. هلاک گشتن. کشته شدن:
سیامک بدست چنان زشت دیو
تبه گشت و ماند انجمن بی خدیو.
فردوسی (از اسدی).
گر ایدونکه این شاه گردد تباه
تبه گشتن ما سزد زین گناه.
فردوسی.
، مجازاً فتنه شدن. شیفته گشتن. دل بر کسی بستن:
عروس عزیز و سر انجمن
تبه گشته بر بندۀ خویشتن.
شمسی (یوسف و زلیخا).
، خراب و فاسد و ضایع گشتن:
پراکنده شد لشکر شهریار
سیه گشت روز و تبه گشت کار.
فردوسی.
رسم و آیین تبه گشته بدو گردد راست
وز جهان عدل پدید آید و انصاف و نظر.
فرخی.
شیفته شد عقل و تبه گشت رای
آبله شد دست و زمن گشت پای.
نظامی.
معلم کتابی را دیدم... ترشروی تلخ گفتار... که عیش مسلمانان بدیدن او تبه گشتی...
(گلستان).
بهمه معانی رجوع به تباه و ترکیبهای تباه و تبه شود
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ کَ دَ)
کهنه گردیدن. ازکارافتاده و فرسوده شدن، از چشم افتادن. مورد بی اعتنایی قرار گرفتن:
بدو گفت رامشگری بر در است
که از من به سال و هنر برتر است
نباید که در پیش خسرو شود
که ما کهنه گردیم و اونو شود.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(دَ مَ دَ)
کهنه شدن. فسانه شدن. دیرینه گشتن:
فسانه گشت و کهن شد حدیث اسکندر
سخن نو آر که نو راحلاوتی است دگر.
فرخی.
پدرت و برادرت و فرزند و مادر
شدستند ناچیز و گشته فسانه.
ناصرخسرو.
، مشهور شدن:
فسانه ی خوب شو آخر چو میدانی که پیش از تو
فسانه ی نیک و بد گشتند ساسانی وسامانی.
سنائی
لغت نامه دهخدا
(بانْ، نَ وَ)
آنکه باعث خفتن فتنه و برقراری آرامش گردد. آنکه فتنه را فرونشاند:
خشمت اندر سوز خصم و نهیت اندر شر خلق
ف تنه آتش کش است و آتش فتنه نشان.
فرخی.
شاد باش ای مطاع فتنه نشان
ای ز امن تو خفته فتنه، ستان.
ابوالفرج رونی.
’فتنه’ بنشست و برگشاد زبان
گفت، ای شهریار فتنه نشان.
نظامی.
رجوع به فتنه شود
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ کَ رَ)
بجان آمدن. سخت درماندن. خسته شدن. ملول گشتن:
در کارها بتا ستهیدن گرفته ای
گشتم ستوه از تو من از بس که بستهی.
بوشعیب.
ز رفتن چو گشتند یکسر ستوه
یکی ژرف دریا از آن روی کوه.
فردوسی.
وز تو ستوه گشت و بماندی از او نفور
آن کس کز آرزوت همی کرد دی نفیر.
ناصرخسرو (دیوان چ کتاب خانه طهران ص 52).
وز رنج روزگار چو جانم ستوه گشت
یک چند با ثنا بدر پادشا شدم.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(نَ گُ ذَ تَ / نَ ذَ تَ)
عطشان شدن. خواهان نوشیدن آب شدن. طالب شدن:
کار بوسه، چو آب خوردن شور
بخوری بیش، تشنه تر گردی.
رودکی (یادداشت مرحوم دهخدا با تردید)
لغت نامه دهخدا
دلباختن، شور بر پا شدن، بر سر زبان ها افتادن فریفته گشتن سخت پابند کسی یا چیزی شدن مفتون شدن، شور و غوغا بر پا شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کهنه گشتن
تصویر کهنه گشتن
از کار افتاده، فرسوده شدن
فرهنگ لغت هوشیار
آشوب نشان آن که آشوب را فرو نشاند آنکه سبب خفتن فتنه و برقراری آرامش گردد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فتنه شدن
تصویر فتنه شدن
((~. شُ دَ))
شیفته شدن، آشوب برپا شدن، فتنه گشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فتنه نشان
تصویر فتنه نشان
((~. نِ))
آرام کننده آشوب و غوغا
فرهنگ فارسی معین